خواب

می خواهم خوابت را ببینم بیشتر می خوابم تا تو را بیشتر ببینم اگر بدانم مردگان هم خواب می بینند میمیرم تا همیشه تو را در خواب ببینم.

 

خیلی کمی ....

میشه از بودن با تو عالمی ترانه ساخت

کهنه ها رو تازه کرد از تو یک بهانه ساخت

با تو میشه صدام  همه جا رو پر کنه

تا قیامت اسم من قصه ها رو پر کنه

اما خیلی دیر دونستم تو فقط عروسکی

کور و کر بازیچه ی باد مثل یه بادبادکی

دل سپردن به عروسک منو گم کرد تو خودم

تو رو خیلی دیر شناختم، وقتی که تمام شدم

نه یه دست رفیق دستام نه شریک غممی

واسه حس کردن دردادم خیلی خیلی کم بودی ....

 

عشق و دیوانگی

در زمانهای قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین باز نشده بود و فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند...

ذکاوت گفت: بیایید بازی کنیم مثل قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد:آره قبوله من چشم میذارم!

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگرده همه قبول کردند.

دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد:یک ... دو ... سه ...

همه به دنبال جایی بودند تا قایم شوند.

نظافت خودش را به شاخه ها آویزان کرد. خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی شد.

اصالت به میان ابر ها رفت و هوس به مرکز زمین به راه افتاد

دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت به اعماق دریا رفت!

طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.

آرام آرام همه قایم شدند و دیوانگی همچنان میشمرد : هفتاد و سه.... هفتاد و چهار !

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد

قایم کردن عشق خیلی سخت است. دیوانگی داشت به 100 نزدیک میشد که عشق رفت

وسط یک دسته گل رز و آرام نشست. دیوانگی فریاد زد دارم میام...

همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود!

بعد هم نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران رسید اما از عشق خبری نبود.

دیوانگی دیگه خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت:

عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت به داخل

 گلهای رز فرو کرد.

صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد دستهایش را جلوی صورتش

گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.

شاخه درخت چشمان عشق را کور کرده بود. دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت:

حالا من چکار کنم ؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد : مهم نیست دوست من تو دیگه نمیتونی کاری کنی فقط ازت خواهش میکنم

از این به بعد یار من باشی.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه

یکدیگر به احساس تمام آدمهای عاشق سرک می کشیدند.