میعاد عاشقانه

 

صــدایـم کـن تــا امـان یـابد عـابری خسـته در شب بـاران

صــدایـم کـن تــا بـبالم مـن در سـحرگاهـان بـا سـپداران

ار آن سـوی خــورشید از آن ســمت دریــا صــدایـم کن

تو لبخند صبحی پس از شام یـلدا از ایـن تیرگیها رهایم کن

سکــوت صــبح شـقایقها را در این ویــرانـی تــو مـی دانـی

غــم پــنهان نگــاه مــا را در ایــن حــیرانــی تــو مـی دانـی

 

 

همسفر

سلام امشب دلم خیلی گرفت بود یهو دیدم یه کاغذ و قلم تو دستمه و دارم مینویسم من فقط دستم و تکون میدادم اما این دلم بود که مینوشت ،برای ...

ای عزیزتر از همگانم دیر زمانی ست که از با هم بودن وداع کرده ایم

من از بی وفایی تو  و تو از وداع من

روزی که تو آمدی جانم را به باد دادی

و با رفتنت جان دوباره گرفتم

دیگر به بی وفای هایت فکر نمی کنم

دیگر به دروغ هایت فکر نمی کنم

تو را در خیالم کشتم ، تو را در قلبم خاک کردم

و برایت در خوابهایم مراسم عزا گرفتم

دیگر راه من و تو ازهم جداست ، آری ای زیباتر از همگانم              

 من و تو از ابتدا همسفر نبودیم                 

 

 

بی تو

زندگی بی تو غیر از زندان نیست

و بهارم جز زمستان نیست

بی تو  مثل کویر تنهایم

و امیدی دگر به باران نیست

تو نباشی همیشه غمگینم

بر لبم خنده ای نمایان نیست

بی تو شبهای تیره و تارم

از فروغ ستاره تابانم نیست

گرچه خون شد لم از عشقت

یک دم از عاشقی پشیمان نیست

نتوانم کنم فراموشت

دل بریدن ز تو که آسان نیست

خودت از حال من خبر داری

احتیاجی به گفتن آن نیست